۱۳ نوامبر بود که این جوان ۲۳ ساله حوالی ساعت ۳:۱۵ بامداد از خواب بیدار شد. دفیو به طور سیستماتیک به هر یک از چهار خواهر و برادر خود (یکی در سن ۹ سالگی) یکبار و به هر دو والدینش دو بار شلیک کرد؛ سپس به باری در آن نزدیکی فرار کرد و ادعا نمود که یک اوباش محلی خانوادهاش را به قتل رسانده است.
این خانه گذرگاههای مخفی، ستونهای وارونه، اتاقهایی که مهروموم شده بودند و راهپلههایی که راه به جایی نمیبردند، داشت. حتی حمامها قرار بود آنها را گیج کنند، زیرا از ۱۳ مورد، فقط یکی کار میکرد.
داستان این کتاب از وقایع واقعی گرد اوری شده و بعد از خواندن داستانهای جالب شما و علاقه ای که از خوانندگان مشاهده کردم تصمیم بر این گرفتم تا یکی از داستانها را به اشتراک بگذارم تا شما خوانندگان عزیز هم از خواندن این داستان لذت ببرید.
داستان
پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند.
تمام داستان در یک قطار که از سوریه به ترکیه میرود، اتفاق میافتد.
در ماه مه ۱۹۹۵، یک محقق دارای ثبت اختراع به نام نورمن بنوا، از این مکان بازدید کرد تا تجزیه و تحلیل دقیقی از داستان واقعی ارواح و این حادثه احتمالاً ماوراءالطبیعه انجام دهد.
بسیاری از نوارهای ارواح را نیروهای ویتنام جنوبی، متحدان آمریکاییها تهیه کرده بودند. در این نوارها از سربازان خواسته میشد دست از جنگیدن بکشند. در یکی از این پیغامها آمده بود: «رفقای من، برگشتم تا به شماها اطلاع بدهم که مُردهام… بله من مُردم. مراقب باشید که بلای من سرتان نیاید. رفقا قبل از اینکه خیلی دیر شود به خانه برگردید.
آنها قبل از فرار، فقط ۲۸ روز در خانه دوام آوردند. این خانواده ادعا کردند که از دیوارها لجن تراوش کرده است. چاقوها از روی پیشخوان آشپزخانه به پرواز درآمدند و موجودی شبیه خوک آنها را وحشتزده کرده بود.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت.
پسری به نام اشکان برای مشاوره ازدواج به کلینیک مشاوره مراجعه کرد و خانم منشی گفت که پسر جوان با خواهر بزرگترش برای مشاوره آمده است.
معلم یک کودکستان بـه بچههاي کلاس گفت کـه میـــخواهد با انها بازی کند. او بـه انها گفت کـه فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون ان بـه تعداد آدمهایی کـه از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود بـه کودکستان بیاورند.
در نهایت، مشخص نیست که دقیقاً در هتل چه میگذرد. یک نیرنگ استادانه توسط مدیریت؟ پشیمانی خریدار به نیابت از مهمانان؟ یا احتمالاً، فعالیت ماوراءالطبیعه واقعی قابل رویت.
پس از مرگ وینچستر در سپتامبر ۱۹۲۲، افسانه خانه رمز و راز وینچستر تنها بزرگتر شد.
او میگوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمیکند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»